در مدت زمانی که در کمیته مشترک بودم از میان تمام نگهبانها، نگهبانی بود که احساس میکردم از بقیه سالمتر است و میتوانم با او صحبت کنم و از شوهرم خبردار شوم؛ چرا که خیلی نگران شوهرم بودم. مدام از او سؤال میکردم که از دکتر لبافینژاد خبر نداری؟ … اوایل میترسید حرفی بزند. فقط سکوت میکرد و وقتی التماس کردنهای مرا میدید، جواب میداد که حال شوهرت خوب است. او هم مدام سراغ تو را میگیرد و میپرسد: «خانم من حجابش را دارد؟ نکند از روی ترس یا اجبار حجابش را رعایت نکند؟» من هم به او جواب دادم که: «بله، خانمت حجابش را دارد». نگهبان میگفت: «آن لحظه که این حرف را شنید انگار دنیا را به او دادند. چقدر خوشحال شده بود». نگهبان برایم تعریف کرد که: «دکتر تمام این شش ماه را [در سلول انفرادی]روزه بوده است و مدام مشغول خواندن نماز یا دعا بود تا اینکه به شهادت رسید».
کتاب آن روزهای نامهربان -انتشارات موزه عبرت ایران -ص ۱۶۹-۱۶۸
خاطرات خانم پروین سلیحی، زندانی سیاسی قبل از انقلاب
محمد امین اقتصاد
انتهای پیام/*