قسمت هفتم
حمید شهیدی راوی دفاع مقدس: محسن قندی ۱۴یکی از بهترین دوستانم تو یکی دیگه از محورهای کانی مانگا وسط میدان مین بر اثر انفجار مین شهید شده بود
صلواتی هدیه می کنیم به شهیدان و رزم آفرینان سلحشور هشت سال دفاع مقدس که امنیت امروزمان مرهون فداکاری دیروز آنهاست
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حضرت آیت الله خامنه ای : « در روایت دفاع مقدّس باید روح و عظمت پیام این دفاع خودش را نشان بدهد. این دفاع مقدّس در مجموع، یک روح واحد و یک زبان واحد و یک پیام واحدی دارد و آن ، روح ایمان است، روح ایثار است، روح دلدادگی است، روح مجاهدت است، پیام شکست ناپذیریِ یک ملّت است … »
برادر بسیجی حمید شهیدی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس ، یکی از انسان هایی است که تا به حال با همه ی فراز و نشیب های انقلاب هنوز در کنار اهداف انقلاب قوی و استوار ایستاده است . پایگاه خبری احوال نیوز ، در رسالتی که به این عزیزان دارد ، پای گفتارهای شیرین و خودمانی این رزمنده ی عزیز نشستیم تا برای آیندگان این مرز و بوم درس عبرتی و تجربه ای در مقاومت مردم برای کشورمان و برای آیندگان و هشداری برای جوانان ، که آینده سازان این کشور اسلامی هستند باشد.برادر بسیجی حمید شهیدی و رزمنده ی هشت سال دفاع مقدس با بیان شیوا و دلنشین و خودمانی در ارتباط با زمان عملیات والفجر ۴ مریوان در دشت شیلر منطقه پنجوین گفت: همین طور که داشتم می رفتم جلو نزدیک یه سنگر که شدم ومی خواستم نارنجک بیندازم داخل سنگر عراقی ها ناگهان از داخل سنگر به طرفم تیر اندازی شد و یک لحظه هیچ چیزی متوجه نشدم وبا صورت خوردم زمین ، یک تیر خورده بود تو پام و جلوی در سنگر خورده بودم زمین . با اینکه خیلی سخت بود ولی با هر فشاری بود خودم را از جلوی درب سنگر کشیدم عقب. پشت سر من شهید محمود شریفی داشت می آمد و این صحنه را دیده بود، محمود بلافاصله از کانال رفته بود بالا و رفته بود رو سنگر واز بالا یه نارنجک انداخته بود تو سنگر و آن را منهدم کرده بود و بعد آمد بالای سر من به من گفت حمید چطوری؟ می توانی خودت بری عقب؟ من هم به او گفتم تکون نمی توانم بخورم.
دوتا بچه ها را صدا کرد و به آنها گفت حمید را ببریدش ابتدای کانال که اگه کسی خواست بره عقب ببردش. آنها هم اول یکی شون دستم را و یکی دیگر از آنها هم پاهای من را گرفت ، ولی وقتی دست شون خورد به پام جیقم بالا رفت بعدش آمدن دوتایی دست مرا گرفتند و شروع کردن به کشیدن من رو زمین ، من هم دوباره دادم بالارفت وگفتم خیرببینید ولم کنید برید من خودم یه کاری می کنم، ولی آنها قصدشون این بود که هر جور شده منو ببرن ، برا ی همین یکی شون رفت یه پتو آورد ومنو گذاشتن تو پتو و دو طرفش را گرفتن و با هر سختی بود بردنم ابتدای کانال. به خاطر خونی که ازمن رفته بود تقریبا نیمه هوش بودم فقط یه سری صداها را به صورت نامفهوم می شنیدم .
نفهمیدم چه جوری من را آورده بودند عقب و فکر کنم چند ساعتی از بی هوشیم گذشته بود که به هوش آمدم ودیدم تو سنگر بهداری هستم و دونفر داشتن به پام آتل می بستن. به آن دوتا برادر گفتم اینجا کجاست؟ یکی شون رو خوشمزگی گفت اینجا بهشته و ماهم دوتا حوری هستیم منم بلافاصله به آنها گفتم اگه شما حوری هستید بگید منو ببرن جهنم، در هر صورت بعد یکی دو ساعت با بالگرد منتقلم کردن به سنندج و از آنجا هم با هواپیمای c130 ارتش آوردنم تبریز و پس از عملی که روی پاهای من شد. و بعد از چند روز منتقلم کردند اصفهان . وقتی آوردنم اصفهان مادر وپدرم خیلی خوشحال بودن ، مادرم که فکر می کرد من از شهادت محسن خبر دارم بهم گفت محسن قندی هم که شهید شد و من که اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم انگار دنیا رو سرم خراب شده وشروع کردم به گریه کردن . بله محسن ۱۴ ساله ویکی از بهترین دوستانم تو یکی دیگه از محورهای کانی مانگا وسط میدان مین بر اثر انفجار مین والمر شهید شده بود و من را تنها گذاشته بود روحش شادو یادش گرامی باد.
علیرضا اقتصاد
انتهای پیام/*