اجتماعی استان اصفهان بین الملل تصاویر جنوب چندر رسانه حقوق بشر دسته‌بندی نشده دین و اندیشه سیاسی شرق شمال غرب فرهنگ و هنر مرکزی یادداشت/مقاله/گفتگو/مصاحبه

حمید شهیدی رزمنده هشت سال دفاع مقدس : شهید والامقام حسن احمدی چند شب بعد روی ارتفاع کانیمانگا در حالی که برای عبور گردان معبر باز می کرد ، براثر انفجار مین به شهادت رسید

قسمت اول خاطره

صلواتی هدیه می کنیم به شهیدان و رزم آفرینان سلحشور هشت سال دفاع مقدس که امنیت امروزمان مرهون فداکاری دیروز آنهاست
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

حضرت آیت الله خامنه ای : « در روایت دفاع مقدّس باید روح و عظمت پیام این دفاع خودش را نشان بدهد. این دفاع مقدّس در مجموع، یک روح واحد و یک زبان واحد و یک پیام واحدی دارد و آن ، روح ایمان است، روح ایثار است، روح دلدادگی است، روح مجاهدت است، پیام شکست‌ ناپذیریِ یک ملّت است … »

برادر بسیجی حمید شهیدی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس ، یکی از انسان هایی است که تا به حال با همه ی فراز و نشیب های انقلاب هنوز در کنار اهداف انقلاب قوی و استوار ایستاده است . پایگاه خبری احوال نیوز ، در رسالتی که به این عزیزان دارد ، پای گفتارهای شیرین و خودمانی این رزمنده ی عزیز نشستیم تا برای آیندگان این مرز و بوم درس عبرتی و تجربه ای در مقاومت مردم برای کشورمان و برای آیندگان و هشداری برای جوانان ، که آینده سازان این کشور اسلامی هستند باشد

. برادر بسیجی حمید شهیدی و رزمنده ی هشت سال دفاع مقدس با بیان شیوا و دلنشین و خودمانی خود گفت: تو عملیات والفجر۴ من توی واحد تخریب لشکر بودم و برای باز کرد معبر ارتفاع کله قندی از طرف واحد تخریب مامور شدیم به گردان حضرت رسول ( صل الله علیه واله ) مسئول تیم ما شهید احمدی بود، من ۱۵ سال داشتم و کوچک ترین تخریب چی تیم بودم مسئول تیم ازمن خواست که به عنوان پوشش دهنده تیم پشت میدان مین بمانم وسه نفر دیگه بروند و معبر را باز کنند ، سه نفر عزیز مشغول شدن ومن سرم را گذاشتم روی کتفم وخوابم برد! میدونید کجا خوابم برده بود؟؟ ۱۰ متری سنگر کمین دشمن و زیر آتش سنگین دشمن ویک ساعت قبل از شروع عملیات . شهید احمدی معبر را باز کرده وبرمی گردد به طرف من. اول فکر می کند که من تیر خوردم ولی بعد متوجه می شود که من خوابم ، با توجه به این که کوچکترین صدا کل عملیات را می بره تو هوا شروع می کنه با دست روی صورت من آرام کشیدن(نازم میکرد) من بیدار شدم ، شهید احمدی با انگشتش رو بینی اش گذاشته بود به معنی سکوت ، ولی یه اتقاق جالب برای من افتاده بود ، سرم که تو خواب رو کتفم گذاشته بودم ، دستم از کتف کامل بی حس شده بود، ومن فکر می کردم که به دستم تیر یا ترکش خورده و قطع شده ، شروع کردم به دنبال دستم گشتن تو آن شرایط، شهید احمدی که نمی دانست چی شده هی پیراهنم را می کشید که را بیفتیم ولی باز من دستم را لمس می کردم تا ببینم خونی چیزی بهش نیست ، با همون حال به دنبالش راه افتادم ونمیدانستم چی شده.

شهید والامقام حسن احمدی چند شب بعد روی ارتفاع کانیمانگا وسط میدان مین در حالی که داشت برای عبور گردان معبر باز می کرد ، براثر انفجار مین به شهادت رسید ،
روحش شاد.

معبر که باز شد به گردان اعلام کردیم میتوانید از میدان مین عبور کنید ، متاسفانه به دلیل یک اشتباه که یکی از آرپیجی زنها انجام داد گردان نتوانست ارتفاع کله قندی را بگیرد و مجبور شد بیاید روی ارتفاع پایین تر، به نام (تپه سید) ، وقتی که هوا روشن شد از بچه هایی که اطراف من بودند پرسیدم ، شما مال کدام گردانید؟اونا جواب دادن ،گردان امام صادق ( علیه السلام ) بعد یکی از اونا که فکر کنم فرمانده دسته شون بود به من گفت ، تو مال کدام گردانی ؟منم گفتم تخریب چی گردان حضرت رسول ( صل الله علیه والله ) باز گفت مگه نشنیدی نیم ساعت پیش گفتن نیروهاتون همه برن عقب ،پاشو تو هم برو.

من اسلحم را برداشتم واز تو کانال راه افتادم به طرف پایین ارتفاع ، که همان بنده خدا دوباره صدا زد وگفت: بیا این چهارتا اسیر عراقی را هم با خودت ببر ، منم جواب مثبت بهش دادم و اسلحم را به طرفشون گرفتم و گفتم روه ، روه ، عراقی ها هم جلو و من پشت سرشون راه افتادم . چند قدمی نرفته بودم که دوباره صدا زد و گفت : یک باره این دوتا مجروح را هم ببر ، گفتم چه جوری؟گفت بده به این عراقی ها ببرن ، منم یه جوری به عراقی ها فهماندم که سر دوتا برانکارد را بگیرند تا ببریمشون. اونا هم همین کار را کردن وراه افتادیم ، تومسیر توپخانه عراق آتش سنگینی میریخت و اسرای عراقی از ترس دائم می نشسنتند، و من داد می زدم که بلند شوند و راه بیفتن ، ده دقیقه از مسیر را طی کرده بودیم که متوجه شدم دو نفر از روبرو دارند می ایند به طرف بالا، به ما که رسیدند متوجه شدم دوتا سرباز ارتشی هستند ، یکی از آنها که یک اسلحه ژ۳ دستش بود با داد و فریاد به چهارتا اسیر عراقی گفت بایستند و ازشون خواست مجروحان را زمین بگذارند ! اسرا هم همین کار را کردند بعد بهشون اشاره کرد برن کنار یه درخت ودائم دادمیزد و بد و بیراه می گفت ، من متوجه این که میخواهد چه کار کنه شدم و به سرعت رفتم بین اون وعراقی ها ایستادم و گفتم : چه کار میخواهید بکنید؟گفت میخواهیم این ها را بکشیم چون اینها دیشب رفیقامون را به شهادت رساندند. ، بهش گفتم من نمی گذارم این کار رابکنی،گفت: مثلا می خواهی چه جوری جلوی منو بگیری ؟ منم بلافاصله گلنگدن اسلحم را کشیدم ، رفیقش اومد جلو وبا تندی بهم گفت؛بچه بیا برو کنار ، منم که دیدم اینها حرف حساب حالیشون نیس و اسرار به کشتن اسیرا ن داشتن ، سه چهارتا تیر رو زمین کنار پاهاشون زدم ، اون دوتا که اصلا انتظار چنین کاری را از من نداشتند مثل برق گرفته ها خشکشون زد . توهمین لحظه رفیقش که یه آرپیجی روشونش بود دستش را گرفت و بهش گفت بیا بریم این دیوانه است ،یه کاری دستمون میدهد ، وشروع به رفتن کردند وطرف هی دادمی زد ومی گفت امثال تو، ایرانی ها را به عراقی ها ترجیح می دهید و فکر کنم یه سری بدو بیراه دیگه هم می گفت . زبون بسته عراقی ها که همه مسئله را دیده بودن ومتوجه اتقاقی که افتاد شده بودن، چشماشون از حدقه داشت میزد بیرون ، من با سر اسلحه خودم بهشون اشاره کردم برانکارد را بردارن و راه بیفتند. اسیران که تا قبلش هر خمپاره که می آمد می نشستند ومن مجبور بودم سرشون داد بزنم تا بلند شوند و ادامه راه بدهند ،دیگه نمی نشستن ، وبا اینکه خمپاره وگلوله می آمد با سرعت به راهشون ادامه می دادن ، تا اینکه رسیدیم به مقر پایین ارتفاع و اسرا را تحویل گروه انتقال اسرا دادم ، وقتی اومدم برم به طرف محل استقرار گردان خودمون.یکی از بچه های محافظ اسرا منو صدا کرد وگفت یکی از اسرا کارت داره، منم برگشتم به طرف تجمع ۵۰ الی ۶۰ نفری اسرا ، یکی از اون چهارتا که مسن تر از بقیه بود بلند شد و یه مشت پول عراقی و ساعتش را که از رو دستش باز کرده بود می خواست به من بدهد و با کلمات عربی (یاحبیبی ، شکرا ……) می خواست از من تشکر کند من هم هی دستش را پس می زدم وبه او می گفتم بنشیند ، برادری که محافظ اسرا بود بهم گفت ازش بگیر اشکال نداره خودش با رضایت میخواهد به شما بدهد، من هم رفتم جلو اول او را نشاندم وبعد پول را از او گرفتم وگذاشتم توی جیب، روی سینه ی خودش ، وساعت را هم گرفتم وشروع کردم به بستن روی دستش ، همین طور که ساعت را روی دستش می بستم شروع به گریه کرد ودست منو گرفت وبوسید وبه چشماش می گذاشت، من دستم را از او جدا کردم و می خواستم بروم ، که همان برادر محافظ اسرا ازمن پرسید ،با این بنده خداها چی کار کردی که اینطوری می کنند و من هم خندیدم وگفتم سالم آوردم شون پایین.

علیرضا اقتصاد

انتهای پیام/*

نظرات
0 0 رای ها
Article Rating
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x